گئرمي نيوز فرق‌لي بير وئبلاگ يئني نسليميز اوچون *** گرمي نيوز وبلاگي متفاوت براي نسل جديد
آشنایی با شهید مرحمت بالازاده / شهید بالازاده با آن سن كم چگونه راهی جبهه شد؟

آشنایی با شهید مرحمت بالازاده / شهید بالازاده با آن سن كم چگونه راهی جبهه شد؟

یازار : گئرمي‌لي

+0 به یه ن
گرمی نیوز:

شهید بالازاده اسمی است كه در منطقه همه به نوعی با آن آشنا هستند. او در سال 1349 در روستای چای گرمی (از بخش انگوت شهرستان مغان) چشم به جهان گشود.
گرمی نیوز برای معرفی مشاهیر منطقه مغان از این شهید عالی‌قدر شروع می‌كند. راهش پررهرو باد.

زندگینامه شهیدبالازاده

درهفدهم خرداد ماه 1349 دریك كیلومتری تازه كند(انگوت)در روستای (چای گرمی) خانواده ای صاحب فرزندان دو قلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار برمی گردد وآن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند.خانواده نام مرحمت را برایش بر می گزینند.

پدرش حضرتقلی در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد ومادرش هم به كارهای خانه مشغول بود.مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید:می ترسم چشم بخوری و نظر شوی.

بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی وبعد از آن شروع جنگ تحمیلی.مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچكس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.

بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی خود را نشان می دهد.در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی،مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود.ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند.چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل،و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.

مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید:اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند هرطوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم.

مرحمت حد.د سه سال در جبهه ها،جنگ كرده بود تا اینكه 21اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نایل آمد.

http://www.balazade.blogfa.com/


شهید بالازاده برای رفتن به جبهه دست به دامان مقام معظم رهبری شد

هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. می‌گفت باید حتماً رئیس‌جمهور را ببیند. كار آسانی نبود. با پا در میانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، مقام معظم رهبری رئیس جمهور بود...

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، هفته گرامیداشت دانش آموز بهانه ای است تا با زندگی و مبارزات شهدای دانش آموز آشنا شویم، خواندن داستان زندگی و عزیمت شهید «مرحمت بالازاده» دانش آموز 13 ساله اردبیلی به جبهه و شهید شدنش، درس های عبرت آموز دارد كه روایت شهادت او و خاطراتش از جبهه را از زبان همرزمانش بخوانیم.
 
آن روز كه سراسیمه به تهران آمد 13 ساله بود. نوجوان كم سن و سال اردبیلی. به پدر و مادرش گفته بود كار مهمی پیش آمده كه باید به تهران برود، اما نگفته بود چه كاری؟ وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی درنگ راهی تهران شد.
 
شنیده بود كه باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. می گفت باید حتماً رئیس جمهور را ببیند. كار آسانی نبود. با پا در میانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، آقا رئیس جمهور بود، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای...
 
وقتی آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمد، مرحمت بالازاده، خودش را به او رساند، تلاش محافظان نتیجه ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بود. مرحمت 13 ساله، با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت: آقا! یك خواهش داشتم، آقا با مهربانی حالش را پرسید و نامش را و بعد: خب! چه خواهشی پسرم؟ مرحمت كه هیجان زده بود، آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی كشید و گفت: آقا! خواهش می كنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید كه دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
 
آقا شاید با تعجب پرسید: چرا فرزندم؟ و مرحمت كه حالا دیگر بغضش تركیده بود و هق هق گریه امانش نمی داد، با كلماتی بریده بریده گفت: آقا! حضرت قاسم(ع) هم مثل من 13ساله بود كه امام حسین(ع) به او اجازه میدان داد، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم. می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم....
 
مرحمت 13 ساله به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز كه از اردبیل به تهران می آمد، دلگرفته و غمزده نبود از خوشحالی در پوست نمی گنجید، دلش برای اینكه زودتر برسد، پر می كشید. كاش اتوبوس هم پر داشت، مثل هواپیما... مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد، چه نام بامسمایی، شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت كه اینهمه در یك نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند، بیشتر اوقات كنار فرمانده خود شهید مهدی باكری دیده می شد. 
 
 جواز آقا
 
 
هوای سرد زمستان سال 63، زندگی ام را سردتر كرد
 
اسلان جدی، تیربارچی عملیات بدر و همرزم شهید مرحمت بالازاده در خصوص حماسه سازی های این شهید، می گوید: در لشكر عاشورا بیشتر ارتباطات و تقسیم نیروها از روی علاقه و عاطفه بود یعنی هركسی با دوست خودش همكار بود و من و مرحمت هم دوست بودیم و هم همشهری و همین ما را به هم نزدیك كرده بود مرحمت در بین بقیه نیروها سرشناس و معروف بود همراهی با وی افتخار بزرگی بود.
 
اون روز جنگ با بقیه روزها فرق می كرد. نیروهای عراقی خیلی زیاد بودند و تجهیزات زرهی شان هم بیشتر شده بود. تانك ها آنقدر نزدیك شده بودند كه تیربارچی تانك تیر مستقیم می زد و با تانك ها جنگ تن به تن داشتیم من تیر بار را آماده و شلیك می كردم و مرحمت هم مراقب بود تا گلوله ها گیر نكند؛ اما هر از چند گاهی مرحمت سرش را از خاكریز بالا می آورد و می گفت جدی آمد، جدی آمد. كلاش كوچكی داشت، فرصت كه می كرد مسلح می كرد و بعثی ها را به رگبار می بست و سرش را پایین می كشید. من به مرحمت می گفتم بالا نرو می زننت بالاخره تیر كه نمی شناسد من و شما كی هستیم خودمان باید مراقب باشیم.
 
در این بین بازگشا فرمانده گردان آمد و به من گفت: تانك ها خیلی نزدیك شده اند ما هم گلوله آرپی چی كم داریم راننده ماشین مهمات هم چند متر آن طرف تر تركش خورد به سرش، و پشت فرمان ماشین شهید شده است. تو رانندگی بلد هستی ماشین را بردار و برای بچه مهمات بیار. من هم گفتم چرا خودت نمی روی مرا از شهادت دور می كنی. بازگشا خندید و گفت: جدی تو را به ابوالفضل برو دیره. گفتم: باشد، باشد، تسلیم، من میرم، ولی مراقب مرحمت باش. به مرحمت هم گفتم: پشت تیر بار نری ها چون هم بلد نیستی و هم زورت نمی رسد مرحمت گفت: باشد بابا باشد، آخرش شما به من ایمان نیاوردید.
 
چندمتری را سینه خیز رفتم تا به ماشین مهمات رسیدم، مهمات را به پشت ماشین زدم كه موقع برگشت ماشین مهمات را با گلوله توپ زدند. شانس آوردم و گلوله بعد از سوراخ كردن میانه ماشین روی زمین منفجر شد.
 
پاهایم زیر خاك ریز بود كه شهید مهدی باكری و شهید جلایی مرا از زیر خاكریز بیرون كشیدند. شب شده بود لنگان لنگان رفتم به طرف تیربار خودم، همه مشغول بودند، ولی سنگر من خالی بود، بازگشا را پیدا را كردم و مرحمت را پرسیدم، گفت: آنجا خوابیده است سرش را پایین انداخت و سریع ناپدید شد. نگران شدم سراغش رفتم 8 یا 9 نفر دراز كشیده بودند و رویشان پتو بود، داد زدم اینها را ببین چه راحت خوابیده اند. پاشین براتون مهمات آوردم اگر پا نشین عراقی ها با تانك میان بیدارتون می كنن ها. جوابی نشنیدم. نشستم پیش مرحمت بیدار شو مرحمت. خدای من نكنه مرحمت شهید شده، مرحمت تو كه سنی نداشتی كه شهید شوی. دستم را به بدنش كه كشیدم دیدم از پا تا گلویش تركش خورده است. گریه امانم را بریده بود. یاد صمیمیت مرحمت افتادم یاد شوخی هایش، یاد روحیه ای كه به بچه ها می داد. چه كسی قراره خبر شهادت مرحمت را به آقا مهدی باكری بده اگر آقا مهدی باكری بشنوه كه مرحمتش شهید شده ...
 
ساعت پنج یا شش بود هنوز یك ساعت از شهادتش نگذشته بود، هوای سرد زمستان سال 1363 زندگی ام را سرد كرد. اصلا متوجه شهادت حاج رحیم حسینی و علیرضا جبلی كه كنار مرحمت بودند، نشده بودم. كی می خواست این خبر را به پدر و مادر مرحمت بده مرحمت رفت و ما را تنها گذاشت. او به لقاءالله پیوست و عند ربهم یرزقون شامل حالش شد و الحق كه كمتر از آن برای او نبود. 
وصیتنامه
 
 
وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده     
 
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه ام را شروع می‌كنم. با سلام بیكران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیكران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شكن و با سلام بیكران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، كه همچون امام حسین(ع) و لیلا پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند. آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما كه همیشه در مقابل كفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان. درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین، تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت كنید تا كه این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
 
و ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار كنید كه شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید. ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم اگر من شهید بشوم گریه نكنید. اگر گریه بكنید به شهدای كربلا و شهدای كربلای ایران گریه بكنید تا چشم منافقان كور بشود و بفهمند كه ما برای چه می‌جنگیم.
 
حالا معلوم است كه راه تنها یك راه است كه آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌كنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند. و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم، ولی اگر خداوند بخواهد كه شهید بشوم مرا حلال كنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر كس كه شهید می‌شود خوش به حالش كه با شهدا همنشین می‌شود. و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی هایمان می‌خواهم كه اگر از من سخن بدی شنیده اید و كارهای بدی دیده اید حلال بكنید.
 
برادرانم اسلحه ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ كنند. خدایا تو را قسم می‌دهم كه اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر. خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نایب برحق او خمینی بت شكن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم، قربانی بدهم. 
 
 شهید مرحمت بالازاده در هفدهم خردادماه ۱۳۴۹، در یكی از روستاهای شهرستان گرمی در دامان سرسبز مغان و در یك خانواده متدین و محروم، دیده به جهان گشود. پدر مرحمت خداجو و حق طلب بود در ایام زراعت به كشاورزی مشغول بود در سایر ایام در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد تا لقمه نان حلالی پای سفره زن و فرزندان خود ببرد.
 
پدر مرحمت موذن روستا بود و با صدای رسا و زیبا مردم را به نماز دعوت می كرد و مرحمت هم آرام در كنار پدر اذان را زمزمه می كرد. مرحمت دوران كودكی را در دشت و كوه و دره‌ها و مناظر سرسبز روستا، با بچه‌های هم سن و سال خود گذرانده و در هفت سالگی پا به دبستان نهاد و تا كلاس پنجم ابتدایی درس خواند و در سال1361 وارد جبهه های حق علیه باطل شد و روز 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
انتهای خبر / خبرگزاری دانشجو / كد خبر : 13900809016

http://snn.ir/news-13900809016.aspx




سون یازیلار

گئرمي نيوز فرق‌لي بير وئبلاگ يئني نسليميز اوچون *** گرمي نيوز وبلاگي متفاوت براي نسل جديد

گرمي نيوز، فرق‌لي باخيش