تولد یك زلزله ، مرگ هزاران نفر / تایماز اوجاقلو
یازار : گئرميلي
+0 به یه ننوشتهای پر از درد. دردهایی كه هر روز در گوشهایمان زوزه میكشند....
نوشتهای پر درد به قلم تایماز اوجاقلو تقدیم به بازماندگان زلزله آزربایجان و كسانی كه درد وطن دارند.
تقدیمی خالصانه به هموطنان داغدار حادثه اخیر زلزله در برخی از شهرهای آزربایجان – تایماز اوجاقلو
چندین
ساعت است كه زیر تلی عظیم از خاك، چوب و سنگ گیر افتاده است. دیگر از آن غرش عظیم
زمین با مخلوط گوشخراش فریادها و ضجههای زنان و كودكان روستا كه "علی" (ع) و "ابالفضل" را
مدد میخواستند خبری نیست. سكوت محض!
و
گذر ثانیهها كه بهایی برابر عمر او را میپردازند.
اما
سجده سقف بر روی جاجیم دستبافت، همه چیز را پایان داد.
فریاد
و ضجههایی كه تا چند ثانیه قبل از بیرون خانه محقر گلیشان شنیده میشدند؛ نیز
قطع شدند. شمارش معكوس آغاز شده بود.
تنها
ارتباط انسانی او با انگشتان كوچك خواهر 4 سالهاش بود؛ كه هر از گاهی با ریتمی
نامنظم تكان میخوردند و حكایت از دردی درونی و جانكاه میداد. سرفههای مادرش نیز
قطع شدند. مثل اینكه گرد و غبار نیز سنگینی خود را بر روی آوار ریخته بودند. تنِ
لش آوار برای تن نحیف و استخوانی یاشار غیرقابل تحمل بود.
حال دیگر گوش فرا دادن به صداهای پیرامون برایش
حیاتی شده بودند. تنه شكستهی چوبی بزرگ روی سینهاش افتاده و سرش بین دو كلوخ
بزرگ گیر كرده بود و امكان باز كردن دهانش را ندارد. با نیرویی كه درونش موج میزد
توانست كمی فضا برای سر خود ایجاد كند و با صدایی لرزان و ترسان مادرش را صدا زد:
-
آنا
سكوت
محض
-
آناجان
از
دیوارهای فروریخته اطراف صدای فروریختن میآمد؛ ولی سرفههای امیدبخش مادر قطع شده
بودند. یاد روزی افتاد كه موهای خواهرش را كشیده بود و مادر هم برای تنبیهش یك روز
تمام با او قهر كرده بود و جوابش را نمیداد. دلش گرفت و اشك در چشمهایش جمع شد.
انگشتان خواهرش را تكان داد و خواهرش نیز با تاخیر جواب داد. امیدش شعلهور شد
خواست با چنگ و دندان و هر جور شده باشد؛ خودش را از زیر آوار بیرون بكشد. چون بعد
از پدر، او مرد خانه بود. مردی 14 ساله كه مسئولیتی بزرگ داشت.
درون
سرش پر از صدا بود. صدایی شفاف از خاطرهای یكساله. صدا متعلق به غروب روزی پاییزی
بود. او روبروی پدر و خواهرش بر روی زانوی پدر نشسته بودند. پدر كتاب داستان "كوراوغلو" را
برایشان میخواند و او نیز خود را " ایواز" –
پسر كوراوغلو- تصور میكرد. احتمالا خواهرش –
نیگار – نیز همین احساس را داشت.
صدای چكاچك شمشیرها و شیهه اسب اطراف را پر كرده بود.
ناگهان
صدای توقف ماشینی در بیرون خانه، صدای باز شدن دربهای اتومبیل و بلافاصله بعد از
این همه صدای ناهمگن درب خانهی چوبیشان به صدا درآمد. پدر به سمت در رفت و لختی
بعد 3 نفر به داخل خانه آمدند و خانه را زیر و
رو كردند. درست مانند زلزله كمدها، گنجهها، پشتیها و خلاصه همه و همهچیز
را به هم ریختند. كتابها و پدر را با خود بردند. مادر گریه میكرد. نیگار گریه میكرد.
یاشار گریه نمیكرد.
بعد
از آن جریان مادر و پدربزرگ هر روز به شهر میرفتند و مادر مستاصل و نگران به خانه
برمیگشت. چیزی نمیگفت. اما یاشار گریههای مخفیانه مادر را میدید. چند هفته
بعد مادر برگشت اما اینبار بسیار خوشحال و جدی. عروسكی برای نیگار و یك تلمبه
برای دوچرخه یاشار خریده بود. از آن روز به بعد مادر به جای پدر داستان كوراوغلو
را میخواند و از پدرش داستانهای افسانهای برای بچهها میگفت. یاشار بعدها از
فامیل میشنید كه به پدرشان "پانتوركیست" میگفتند.
این سوال همیشه برای یاشار و نیگار تا به امروز باقی مانده است كه آن چند نفر چه
كسانی بودند و چرا پدرشان را به زندان بردند!؟ چرا اعضای فامیل به آنها احترام
خاصی میگذاشتند!؟
یاشار
تلاش دوبارهای را آغازیده بود. مسئولیت بزرگی را احساس میكرد. دوباره انگشتانش
را مانند كسی كه علائم مورس ارسال كند به كار انداخت و توانست آرام آرام دست سرد و
كوچك نیگار را بگیرد. اما دیگر انگشتان و دست نیگار علائمی را صادر نكردند. عرقی
سرد بر پیشانی خونآلود و غبارگرفته یاشار نشست. فریادی در گلویش جمع شد.
-
آتا
هارداسان؟
صدا
ضعیف و بیجان بود. گریه امانش را بریده بود. او غرق صداهایی بود كه دوباره در سرش
جان گرفته بودند. او به این یقین رسیده بود كه حتمن در این زلزله دیوارها و سقف
زندان تبریز شكسته و پدرش با اسبی سفید به سمت روستا در حال حركت است. پدر را میدید
كه با سرعت باد سفید (آق یئل) از جادهی كوهستانی و صعبالعبور منتهی به روستا، از
كنار باغهای زیبا و چمنزارهای سرسبز به روستا میرسد و در یك چشم به هم زدن مادر،
نیگار و یاشار را نجات میدهد. همه مردم روستا را نجات میدهد. حیواناتی كه در
طویله ماندهاند را نجات میدهد و دوباره خانه میسازند و در كنار هم با خوشی
زندگی میكنند.
صدای
شادی مردم را میشنید كه از مرگ نجات پیدا كردهاند. صدای بازی كودكان و صدای
موسیقی آشیقها در عروسی خواهرش را میشنید. این صداها به او امید میدادند و اشكش
از غم، اندوه و شادی جاری شده بود.
كمكم
احساس گرسنگی و تشنگی میكرد. فهمید كه نزدیك افطار شده است. چون امسال برای اولین
بار تصمیم گرفته بود كه تمام مدت ماه رمضان روزهاش را كامل بگیرد و از این رو
بدنش عادت كرده بود كه نزدیك افطار گرسنه و تشنه شود. میتوانست حدس بزند نزدیك 5
ساعت است كه در زیر تلی از خاك زندانی شده است. صداهای غریب روی خاك كمكم جای خود
را به صدای حشرات و جیرجیركها میداد. این صداها نوید حیاتی توام با ترس و ناامیدی
مفرط به او میداد. از اینكه نمیتوانست كاری بكند از خود متنفر بود.
به
ناگاه احساس كرد كه دست سرد خواهرش تكان خورد. نیگار با نیرویی غریب انگشتان یاشار
را فشار داد و یاشار نیز آنرا محكم فشرد؛ اما این تعامل چند ثانیه بیشتر طول نكشید.
انگشتان نیگار رها شد. یعنی چه اتفاقی افتاد!؟ غریزهاش او را از وقوع اتفاقی تلخ آگاهی
میداد اما توان قبول كردن آنرا نداشت.
معجزهای
كه برایش اتفاق افتاده بود را درك كرد. او هیچ دردی در وجودش حس نمیكرد و فهمید
كه آوار به شكلی روی او فرو ریختهاند كه از تمام جهات او را حفاظت میكنند. به
طرز خارقالعادهای تا حالا او از مرگ نجات یافته است.
از
كاهش درجه حرارت محیط فهمید كه شب فرا رسیده است. میدانست شبهای كوهستان بسیار
سرد میشود. حتی اگر تابستان باشد. قوایش تحلیل رفته بود و این باعث میشد با هر
درجه افت دما لرزش بدنش زیادتر شود. ترسی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. از اینكه
بدنش به شدت زمین بلرزد و آوارهایی كه با او فاصلهای اندك داشتند رویش خراب شوند هراس
داشت. به همین جهت تلاش میكرد تا لرزش بدنش را كنترل كند. این نیز فایدهای
نداشت.
بازهم
صداهایی در سرش شنیده میشد. اما این بار صدا از بالای آوارها بود. بیاختیار
لبخندی بر چهرهاش نشست. شاید پدر بود كه آمده است. میخواست فریاد بزند اما
دندانهایش از سرما به هم میخوردند و در ثانی او دیگر توان نداشت. به هر شكل میخواست
كس یا كسانی كه آن بالا هستند را متوجه حضور خود و خواهرش كند. اما به هیچ وجه
مقدور نبود.
ناگهان
صداها ترسی دوباره و عمیق را بر گردهاش تزریق كردند. این صدای انسان نبود بلكه
صدای جانوران وحشیای بود كه از كوهستان پایین آمده بودند. بوی خون آنها را حریص
كرده بود. گروهی از آنها مشغول چنگ زدن و كندن خاكهای بالای سر یاشار و نیگار
بودند. او اشتباه كرده بود. هیچ نجاتی و هیچ نجاتگری در كار نبود. بلكه صدای پای
مرگ بود كه به او، مادر و نیگار نزدیك میشد.
صدای
پنجههای حیوانات وحشی چون سوهانی تنش را میرنجاند. گهگاهی صدای نزاع و درگیری
حیوانات وحشی كه گویا بر سر لاشهای به اختلاف رسیده و به همدیگر حمله میكردند
نیز بر وحشت او میافزود. سرما، گرسنگی و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفته بود. به
یاد ایواز – پسر كوراوغلو –
افتاد. با خود میگفت اگر ایواز در چنین فاجعهای گیر میافتاد چه میكرد. ذهنش
مشغول داستانپردازی شد و صداها دوباره به سرش یورش بردند.
در
ذهن مشغول طراحی نقشهای بود. در صورتی كه حیوانات به كندن آوارها ادامه دهند و به
او برسند خود را از این قبر نجات خواهد داد و به آنها حمله میكند و آنها را فراری
میدهد. درست مانند روزی كه همراه پدر به چراگاه برای چرای گوسفندان رفته بود و
گرگها به گله حمله كردند. آنروز پدر با شجاعت بینظیری همه گرگها را فراری داد. داستان
این حماسه در روستا پیچید و او به پدرش افتخار میكرد. به خود جرات داد و گفت من
هم میتوانم این كار را بكنم. برای همین گوشها و چشمهایش را تیز كرده بود و مترصد
فرصت مناسب بود. ولی قبل از پایان این تخیلات ناگاه به یاد "بوزقورد"
افتاد. با خود اندیشید كه شاید این حیوانات به رهبری گرگ خاكستری برای نجات اهالی
روستا آمدهاند. داستان بوزقورد را پدرش به آنها گفته بود. پدر، بوزقورد را یاور
توركها در مواقع سختی معرفی كرده بود. اما به خود گفت از كجا معلوم كه اینها سپاه
بوزقورد باشند. تصوراتش پایانی نداشتند.
به
ناگاه ورق برگشت و جانوران وحشی درست از كار كشیدند. گویا یكی دیگر از آنها طعمهای
بزرگتر گیر آورده بودند. چون به ناگاه صدای فریاد مردی به گوش رسید و همگی آنها به
سمت صدا خیز برداشتند. ضجههای دلخراش مرد به نالههای جگرسوز تبدیل شد و در نهایت
خاموش شد. اشكهای یاشار جاری شده بود. با اینكه تشنه بود و بدنش آب نداشت اما نمیدانست
آبشخور این همه اشك كجا است!؟
لحظات
خوف و ترس تمامی نداشتند. مرگ را بالای سرش حس میكرد. ضعف شدیدی بر او مستولی شد.
دنیا در برابر چشمانش تاریك شد. خوابی سنگین او را در رویاهای خود غرق كرد.
مادر
با آرامش و محبتی ستودنی پاهایش را پاشویه میكرد و تند تند دستمال روی پیشانیاش
را در آب خنك میخیساند و دوباره روی پیشانیاش میگذاشت. قاشق قاشق سوپ را با
هزاران ترفند به دهانش میگذاشت و قربان صدقهاش میرفت:
-
یئ
بالا . قادان من آلیم.
مادرش
دستش را گرفت و بلندش كرده به آغوشش كشید. موهای طلایی مادر و بوی عطرش چون دارویی
جسم و جانش را بعد از تبی سخت و طولانی جلا میداد.
ههمه
و صدایی غریب در گوشش پیچید و به ناگاه از خواب پرید. مادر رفته بود. باز همان
گودال و تاریكی و سرما. همهمه خارج از دنیای مردگان - دنیایی در زیر آوار كه زلزله
آنرا بوجود آورده - بود. دنیایی با كمتر از یك متر فاصله با دنیای بالا. دنیای
زندهها. اما او كه زنده بود و حق داشت به دنیای بالا عروج كند. دنیای بالا جایی
كه پر از صدا بود.
كمكم
صداهای بالا واضحتر میشدند. صدا متعلق به چندین مرد و زن بود. امید به درونش رسوخ
كرد. برق امید بود كه تاریكخانهاش را نور میداد. صداها یكدیگر را مهندس، رئیس،
خانم وزیر، آقای معاون و ... صدا میكردند. دقایقی گذشت و نور فلاشهایی كه گاهگاهی
از لاب درزها و سوراخها به درون میپاشید گواهی بر عكسهای یادگاریای بود كه بر
حافظه دوربینها حك میشد.
معاون
به وزیر میگفت:
-
خانم
وزیر منطقه كلا پاكسازی شده است و دیگر زمان آواربرداری و نوسازی است.
-
خانم
وزیر تلاش شبانهروزی پرسنل خدوم باعث شد كه زودتر از موعد مقرر عملیات امداد و
نجات شروع و پایان پذیرد. این یك موفقیت ملی است كه در سایه تلاش ملی صورت گرفت.
و
.....
http://ocaqli.arzublog.com/post-27019.html
سون یازیلار